من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي

شاعر : سعدي

عهد نابستن از آن به که ببندي و نپاييمن ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چراييدوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايياي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
که دل اهل نظر برد که سريست خداييآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننماييپرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
اين توانم که بيايم به محلت به گداييحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
همه سهلست تحمل نکنم بار جداييعشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
در همه شهر دلي نيست که ديگر برباييروز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بياييگفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
تا به همسايه نگويد که تو در خانه ماييشمع را بايد از اين خانه به دربردن و کشتن
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهاييسعدي آن نيست که هرگز ز کمندت بگريزد
نکنم خاصه در ايام اتابک دو هواييخلق گويند برو دل به هواي دگري ده